خیلی وقتها با خودم فکر میکنم بهشت یعنی چی؟ این همه در طول تاریخ آدمها بر سر مضمون بهشت بحث و اختلاف نظر داشتن، اما واقعا بهشت چجور جاییه؟ اصلا جائه؟ یا میتونه حال باشه؟ به هر حال وقتی با خودم فکر میکنم بهشت قطعا جاییه که حال آدم توش خوبه؟ یا مثلا هر جایی که حال آدم خوب باشه ، میتونه بهشت باشه؟ یعنی مهم نیست جاش خیلی خوب باشه، مهم اینه که حال خیلی خوب باشه شاید کلیشهای بنظر بیاد ، اما تهه تهش که میری میرسی به این که بهشت رو یه حسی از درون میسازه. که البته قبول دارم یه عواملی شدیدا از بیرون روی حال درون تاثیر دارن و من ازونا نیستم که بخوام بگم ، ما همه اَبَر انسانهایی هستیم که میتونیم وسط جهنم هم حال درونمون رو خوش کنیم تا بیرونمون بهشت بشه، بعضیا اینکارو کردن اما این به معنی این نیست که آسونه که اتفاقا سختترین کار دنیاست! اما نقطه مشترک تموم فکرام اینه که بهشت جاییه یا وقتیه که آدم آزاد باشه، ذهن آزاد و داشتنِ اختیار برفرض مثال شما تو بهترین و لاکچریترین حالت ممکنه خودت رو تصور کن اما اگه آزادی عمل و انتخاب و اختیار نداشته باشی ، قطعا احساس بدبختی میکنی حالا آزادی سلسه مراتب داره که ایران تو صفش از آخر جز اولاست، یعنی مراتب آزادی نداشتن ما از راس شروع میشه و تا نزدیکترین و صمیمیترین فرد به ما ادامه پیدا میکنه. حالا این یه جمله رو من خودم رو میکشم تا به اطرافیانم بفهمونم اما وا حسرتا، زهی افسوسا :/یه رابطه معی هم این وسط هست که حالا هر چی طرف مقابل بیشتر ادعای دوستی و دوست داشتن میکنه ، برعکسم بیشتر این آزادی رو از آدم میگیره این یعنی کنارشون رو برا آدم تبدیل به جهنم میکنن!! ( تو رو خدا نکن مامان، عررر)
چقد خوبه آدمها یاد بگیرن از دوست داشتنشون قفس نسازن حالا میخواد ننه و بابای آدم باشن تا خواهر و برادر و دوست پسر و دوست دختر و همسر و رفیق و هر کی میخواد باشه، مرسی اه.
برا شما هم پیش اومده که یه وسیله براتون عزیز بشه؟ یا من فقط اینجوریام؟ مثلا یه لباس یه لیوان یه کفش یه عینک یه خودکار یا هر چیز دیگه. یعنی به حدی عزیز بشه که وقتی دیگه خراب میشه و قابل استفاده نیست غصه بخورید و یا تا سالها به هیچ چیز مشابهش اون حسی که به اون داشتید رو پیدا نکنید قبلا یه پست نوشته بودم در مورد بنفشِ عزیزم اینجا ، حالا میخوام از یه شلواری براتون بگم که اگه نخوام دروغ بگم حداقل یک سوم روزهای این ۶ سال اخیر پای من بوده، تو همه سفرهایی که رفتم، تو باشگاه تو خیابون ، تو خونه، تو رختخواب اون روزی هم که با دوستم رفتیم منیریه رو گشتیم یادم نمیره دیگه از پیدا شدن اون چیزی که تو ذهنم بود ناامید شده بودم ، که تو لحظات آخر اینو دیدم، تکرنگ تک سایز و همین یدونه مونده بود، انگار منتظر من بود که بیامُ بخرمش، حالا دیگه بعد از ۶ سال خیلی پیر شده، شل و وارفته است ، اصلا هر لحظه ممکنه مثل اون بنفش عزیزم از یجا پاره بشه و دار فانی رو وداع بگه الان فقط گاهی تو خونه میپوشمش و بازم باهاش کیف میکنم، تو تموم این سالها ،هر جا رفتم دنبال یه جایگزین براش بودم اما نشده که نشده، رنگ ،سایز ،مدل، جنس هیچی نشده طوسیِ عزیزم حالا دو هفته پیش ، یه شلوار خریدم که با یوگا افتتاحش کردم بعد باهاش رفتم کوه بعد با همون خوابیدم و در نهایت یه دورهمی هم باهاش رفتم، توجه کنید همه اینکارا رو پشت سر هم کردم بدون اینکه بشورم شلواره رو خخخخ یجورایی امیدوار شدم این یکی شاید بتونه جای اون شلوار عزیز همهکاره رو بگیره، با اینکه نه به اون راحتیه نه به اون مرغوبی اما اشکال نداره بعضی چیزها تو دنیا یدونه اند برا نمونه اند :)))
ادامه مطلب
صبح قبل هر چیز سخن صبحانه خوشتر است، سمانه گفت نیمرو رو با سلیقه خودت درست کن که باب میلتون باشه، من دست بکار شدم ، خودشم تند تند مشغول شستن چند تا از قارچهای کوهی که دیروزش از کوه پیدا کرده بود و شب تا صبح تو آب نمک خیس داده بود، شد هی گفتم یکی بسه ، به زور سه تاشو خرد کرد تو ماهیتابه، هر چی از مزه این قارچ بگم کم گفتم ، فوقالعاده بود از زمین تا آسمون با قارچهای معمولی فرق داشت.
بعد از صبحانه با پنیرگوسفندی و عسل محلی از خونه زدیم بیرون تا چادر رو که از شب قبل باز مونده بود جمع کنیم و سمانه هم بره طویله و به خرها و الاغها غذا بده، گفت برادر شوهرش جدیدا چند تا خر خریده و میخواد پرورش بده و گوشتشون رو صادر کنه!!!! گویا صادرات گوشت خر تجارت بسیار پر سودیه که من ازش بیخبر بودم :|
ادامه مطلب
قرار بود یه مقصد سرچ کنم که برای یه سفره یه روزه یا دو روز و یه شبه مناسب باشهچند ساعتی تو اینترنت میگشتم، سمت لواسان ، سمت ورامین ، سمت گرمسار شمال از همون اول از گردونه خارج بود ، راهش نمیارزید برای دو روز . گرمسار و ورامین هم چون هوا گرم شده بودن روزها. سمت لواسان هم انگار برای دوروزه رفتن جذابیت نداشت یاد طالقان افتادم ، هم نزدیکه هم پر از جاهای بکر و آبشار و کوه و دره قبلا دوبار اون سمتی رفته بودم ، یبار تو ۱۵،۱۶ سالگی که یکی از خاطرههای فوقالعاده ام یکی هم حدود ۶ سال پیش آبشار کرکبود که تور زیاد میبرن نشستم سرچ کردن به جاهای دیدنی طالقان. اسم روستاهای دیدنیش یکی دوتا نبود بعد خوردم به اسم اورازان انگار به گوشم آشنا بود اورازان ، اورازن. دینگ.
ادامه مطلب
همه ما اگر عکس باغهای گل لاله رو ببینیم ناخودآگاه یاد هلند میفتیم
چند سالی هست که شهرداریها و مخصوصا کرج جشنواره گل در روزهای بهار اجرا میکنن اما گلهای لاله خیابون زرافشان شهرک غرب تهران کارِ شهرداری نیست و داستان دیگهای داره. امسال ششمین سالیه که دکتر هومن اردبیلی پیادهروی خونهشون رو به یاد مادرش تبدیل به بهشت لالهگونی میکنه.
حالا دکتر هومن اردبیلی کیه؟ یه پزشک عمومی که چند سال پیش برای گرفتن تخصص پزشکی هسته ای به آمریکا میره اما درس رو نیمهکاره رها میکنه و الان مدیرعامل یه شرکت کشاورزی تو تهرانه
شش سالِ پیش مادرش رو از دست میده و از همون سال، تصمیم میگیره که یادِ مادرش رو با کاشتن گلِ لاله که گلِ محبوبِ مادرش بوده ،زنده نگه داره
اولین سال با کاشت ۶هزارتا شروع میکنه، بعد ۱۰ هزار تا و سال سوم تعدادشون رو میرسونه به ۳۰ هزار تا. پارسال ۲۰۰ هزار تا و امسالم که اولین سالی بود که من خودم رفتم از نزدیک دیدم ۲۵۰ هزارتا گل کاشته ، که تقریبا کل پیادهروی یک طرف خیابون رو کامل پوشش داده بود، بجز گل لاله ، گل لیلیوم و سنبل هم بود که عطر گلها کل خیابون رو عطر افشانی کرده بود.
توی مصاحبهای که سال ۹۵ با دکتر اردبیلی کرده بودن گفته که کاشتن ۳۰هزار تا گل براش ۴۰ میلیون هزینه داشته امسال با خودم فکر میکردم با این وضعیت اقتصاد ، ۲۵۰ هزارتا چقد هزینه داشته؟
تنها همکاریای که شهرداری کرده اینه که اجازه داده روی گلها سایبون نصب بشه که عمرشون طولانیتر باشه
این کار قسمتی از باغهای هلندی رو ، درست آورده وسط تهران.و تبدیلش کرده به یکی از جاذبههای گردشگری روزهای نوروز و بهارِ تهران
بنظر شما کارش باحاله؟ نیست؟ گزینه الف و ب ، هیچکدام؟ :))))
عکسهای بیشتر تو ادامه مطلب
ادامه مطلب
نمیدونم این ظلم فاحشی بود یا لطف ناپیدا، که پونزدهم بهشتیترین ماه سال برا من بشه یه تاریخِ تلخ، شیرین ، ملس ، گَس نمیدونم اسمشو چی بذارم نمیتونم بگم دقیقا چه حسی به این تاریخ دارم بعضی روزها سخت غمگینم میکنه بعضی روزها حس میکنم تصمیم درستی بوده.
یادم نیست کی ولی قبلا یه پستی نوشته بودم در مورد سیاهچالههای انرژی یه چیزهایی تو زندگی ما هستن که عین سیاهچالههای سیریناپذیر، انرژی ،خوشحالی و سرزندگی مارو از بین میبرن.
زندگی کلا سخته، مگر خلافش ثابت بشه که هنوز نشده ، اما اینکه ما از این سختی چقد رنج بکشیم دیگه دست خودمونه شاید از نظر بقیه کسی که خیلی اتفاقات به ت*خمش نیست ، آدم بیاحساس یا سنگدلی باشه ، اما مهم اینه که همین آدمهای بیاحساس هستن که در نهایت برنده میشن، نه اینکه بخوام بگم بیتوجهی خوبه یا بیتوجهی درسته منظورم اینه که رنجی که برای خودمون متحمل میشیم رو کم و کاسته کنیم
برای گذشتهای که رفته و از دستمون خارج شده غصه خوردن بیمعنیترین چیزه نه اینکه خودم نمیخورم. که این روزها سخت باهاش دست و پنجه نرم میکنم اما وقتی به خودم میام میبینم دارم احمقانهترین کار جهان رو میکنم
برای آیندهای هم که هنوز نرسیده ، رنج کشیدن بیمعنیه هر روز به خودم میگم امروز غصۀ فردا رو نخور رنج و درد فردا رو بذار تو قفسۀ خودش ، هر وقت موقعاش رسید وردار بخور :))) هیچ معلوم نیست اون فردا برسه اصلا لازم بشه درِ قفسه رو باز کنی
تا اینجا دوتا از اون سیاهچالهها رو گفتم ، افسوس گذشته و ترس از آینده
سومی هم چیزی نیست جز اطرافیان با حرف و فکر و اعمال آزاردهنده مهم نیست چقد یه نفر به آدم نزدیک باشه ، مهم اینه که بعد از یه تایمی که ببینی داری با تحمل هر قسمتی آزار میبینی رهاش کنیبعضیا اینجوری محو میشن بعضیا کمرنگ میشن و بعضیام اهمیت خودشون رو از دست میدن
اگر این همه انرژیای که ما هر روز و هر روز تحویل این سیاهچالهها میدیم رو برای خودمون صرف میکردیم ، درون خودمون نگهش میداشتیم ، قطعا بعد از یه مدت کوتاهی جسم و روانمون پاداش ما رو میداد، اونوقت میدیدیم خیلی خوشحالتر از قبل هستیم، با خودمون به صلح میرسیم و از آرامشِ قایقمون لذت میبریم اگه اجازه ندیم هر اتفاقی هر آدمی هر رفتاری قایقمون رو ت بده اون وقت قایقمون هم با آرامش و دلنشین تو دریای زندگی جلو میره
اینا رو نوشتم بیشتر برای خودم که یادم بمونه، هیچکس و هیچ چیز حتی عزیزترینهام اگه قرار باشه بشن سیاهچالۀ زندگیم باید ازشون حذر کنم چون باارزشترین چیزی که دارم و یه منبع تجدیدناپذیره ، روانم،سلامتیم ،بدنم و در کل خودم هستمخودتون هستید.
5 اردیبهشت 98
تهران
اینارو نوشتم که عمل کنم که یاد بگیرم که فراموش نکنم
زندگی سخته ، مسخره اس ، دنیا کلا شاید یه توهم کوچیک باشه خوب بودن تو سختی تو تلخی ازونم سختتره اما جملات بسیار کاربردی بیتربیتی در دسترسه هر موقع اتفاقی ، چیزی یا کسی داشت شمارو فرسوده میکرد و انرژیتون رو زیاد از حدِ لازم و جایزش از بین میبرد و میخورد و حروم میکرد ، از جملات بسیار ارزنده به درک ، به ت*خمم، به کلیه چپم و گور باباش و غیره استفاده نمایید
اگر مرحمت کنید لیست جملات بدرد بخور بالا هم تو کامنتها ادامه بدبد که عالی میشه و بسی فیض خواهیم برد :))
باتشکر
پن: داستان این گلهای لاله زیبا رو هم که هر سال بهار تو یکی از خیابونهای تهران از بودجه شخصی کاشته میشه رو اگه دوست داشتید میتونم بعدا براتون بگم
زندگی بدون نوشتن برای من سخته از بچگی هم ترجیحم بوده هر چند الان همه معتقدن که قصهگوی خوبیام و خاطرات رو عین نقل و نبات به خورد شنونده میدم ولی بازم وقتی نمینویسم دلم پر میکشه برا نوشتن ، انگار کلی حرف و داستان و خاطره و تجربه تو دلم تلنبار میشه که نه میتونم بگم نه میتونم نگم نه که فقط دلم درددل کردن بخواد، چون همه میدونن من اهل درددل کردن نیستمدلم برای گفتن تنگ میشه ، بیشتر از چیزهای خوب کمتر از چیزهای بد.
تو این دو سال از تاریخ آخرین پست وبلاگم تا الان بیشتر از ده بار صفحه رو باز کردم و تایپ کردم بعد پشیمون شدم و بستمش. گاهی به خودم گفتم از فردا و گاهی هم خواستم جای دیگه بنویسم اما نشد
این دوسال برای من سالهای عجیبی بودن، یکیشون بهترین سال زندگیم بود یکیشون بدترین و سختترین اما چه شادی چه غمش تو دلم تلنبار شد چون اینجا دیگه خونه امن سابق نبود ، پر شده بود از کلاغ خبرچینُ فضولهای همیشه در صحنه
چند وقته پیش به یه دوست عزیزم که از تو همین وبلاگ پیداش کردم و برام مونده و جانان شده ، گفتم چکار کنم میخوام بنویسم اما چه کنم با چشمهای نامحرم و حس غریبی که اینجا دارم گفت فقط بنویس ، دیگه چه اهمیتی داره کی چکار میکنه ، بذار اونا هر چی میخوان کلهپاچهاتو بار بذارن .
12 فروردین 1398
سُرخاب، کرج
نمیدونم کی هنوز اینجا رو میخونه، کی هنوز مینویسه کی هنوز سرشو از اینستاگرام میکشه بیرون و درِ وبلاگ رو باز میکنه و حوصله خوندن ۴ تا خط رو داره . من جز از چند تایی از دوستهای صمیمیم از بقیه خبر ندارم.
دوست دارم اگه هستین و هنوز اینجا راهتون میفته، روشن بشید ، یه اعلام حضور کنین ، میخوام بعد از دو سال ، بنویسم و یادم بیاد چه آزیتایی بودم و از اونم بهتر بشم :) دلم برای خودمُ خیلیهاتون تنگ شده . سال نو هم مبارک. هیچکی نیاد بگه دیره ها تا آخر فروردین تبریک جایز است :دی
تو این دوسالی که تو وبلاگم ننوشتم خیلی سفرنامه ننوشته دارم، از مقاصد خیلی دور تا سفرهای یه روزه و دو روزه داخل ایرانالبته بیشترش مال همون سال ۹۶ بوده که یجورایی بهترین سال عمرم تا حالا بوده،هعیییی حالا میخوام بنویسم میگم اونجوری کل وبلاگم میشه سفرنامه، تازه از اون مهمترش اینه که سفرنامه نوشتن مخصوصا همراه عکس گذاشتن تو وبلاگ خیلی وقتگیره مخصوصاتر که ماهها هم از سفره گذشته باشه یعنی یه تایم میخواد که در اتاقت رو ببندی کسی هم کار به کارت نداشته باشه که من فعلا ندارم اما هر روزم که دیرتر میشه نوشتنشون دلم میسوزه چون جزئیات سفر تو حافظه ام کمتر میشه بعدِ چند سال بخودم میام میبینم از چند تا سفر مهم زندگیم چیز زیادی یادم نمونده حالا بنظر شما کدوم یکی از اینا رو زودتر شروع کنم به نوشتن اینجا؟
- اروپا ۹۶ (هلند ، دانمارک ، فرانسه) خیلی طولانی و مفصل و وقتگیره :|
- ترکیه ۹۶ ( آنتالیا، استانبول)
- آذربایجان ۹۶ ( باکو، آستارا) نسبتا مختصرتر و راحتتره نوشتنش
- ترکیه ۹۷(آنکارا، قونیه ، استانبول) یکم طولانیه سفرهای داخل ایرانم که فراوونه و نوشتنشون راحتتر .
+پن : بلاگ امکانات رایگیری نداره من یدفعه خبر نداشته باشم؟
خیلی وقتها با خودم فکر میکنم بهشت یعنی چی؟ این همه در طول تاریخ آدمها بر سر مضمون بهشت بحث و اختلاف نظر داشتن، اما واقعا بهشت چجور جاییه؟ اصلا جائه؟ یا میتونه حال باشه؟ به هر حال وقتی با خودم فکر میکنم بهشت قطعا جاییه که حال آدم توش خوبه؟ یا مثلا هر جایی که حال آدم خوب باشه ، میتونه بهشت باشه؟ یعنی مهم نیست جاش خیلی خوب باشه، مهم اینه که حال خیلی خوب باشه شاید کلیشهای بنظر بیاد ، اما تهه تهش که میری میرسی به این که بهشت رو یه حسی از درون میسازه. که البته قبول دارم یه عواملی شدیدا از بیرون روی حال درون تاثیر دارن و من ازونا نیستم که بخوام بگم ، ما همه اَبَر انسانهایی هستیم که میتونیم وسط جهنم هم حال درونمون رو خوش کنیم تا بیرونمون بهشت بشه، بعضیا اینکارو کردن اما این به معنی این نیست که آسونه که اتفاقا سختترین کار دنیاست! اما نقطه مشترک تموم فکرام اینه که بهشت جاییه یا وقتیه که آدم آزاد باشه، ذهن آزاد و داشتنِ اختیار برفرض مثال شما تو بهترین و لاکچریترین حالت ممکنه خودت رو تصور کن اما اگه آزادی عمل و انتخاب و اختیار نداشته باشی ، قطعا احساس بدبختی میکنی حالا آزادی سلسه مراتب داره که ایران تو صفش از آخر جز اولاست، یعنی مراتب آزادی نداشتن ما از راس شروع میشه و تا نزدیکترین و صمیمیترین فرد به ما ادامه پیدا میکنه. حالا این یه جمله رو من خودم رو میکشم تا به اطرافیانم بفهمونم اما وا حسرتا، زهی افسوسا :/یه رابطه معی هم این وسط هست که حالا هر چی طرف مقابل بیشتر ادعای دوستی و دوست داشتن میکنه ، برعکسم بیشتر این آزادی رو از آدم میگیره این یعنی کنارشون رو برا آدم تبدیل به جهنم میکنن!! ( تو رو خدا نکن مامان، عررر)
چقد خوبه آدمها یاد بگیرن از دوست داشتنشون قفس نسازن حالا میخواد ننه و بابای آدم باشن تا خواهر و برادر و دوست پسر و دوست دختر و همسر و رفیق و هر کی میخواد باشه، مرسی اه.
شبمانی تو طبیعت و کمپ زدن واسه خیلیها چالشه، واسه منم هست ! بالاخره من دخترِ مامانیام که میگه اگه اگه گه ۱۰۰ میلیون بهم بدن ، شاید حاضر باشم یه شب تو کمپ بمونم :))) منم تا حالا به این سن رسیدم تو چادر نخوابیدم تو سفرنامه اورازان دیدی که چادر رو زدیم ولی توش نخوابیدیم ( شانس آوردیم البته)
بالاخره با موضوع شبمانی تو طبیعت و کمپ و اینا مواجه شدم، یعنی به زور خودمو مواجه کردم سفر قرار بود دو روزه باشه و مسیرم همین نزدیکیهای تهران، پلور، دشت لار !
ادامه مطلب
درباره این سایت